
داستان راندخت-از مرز خودکشی به امید، داستانی از تغییر..!
سلام به همه عزیزان امیدوارم حال دلتون عالی باشه من فرهمند هستم، توراندخت.
و این داستانی که می خوام براتون تعریف کنم، داستان آرمان عزیزه.
یک روزی، سال ۹۹، من استاتوس میذاشتم و هنوزم دارم میذارم؛
یعنی استاتوسهای من شده یه عادت من و دلنوشتههام همیشه تو استاتوسهام میذارم.
یه روز نوشتم: «سلام، امیدوارم حال دلتون عالی باشه»
دیدم یکی از کسانی که شمارشون از قبل من سیو کرده بودم و همیشه تو استاتوسهای من کتاب روزشمار که هر روز میذاشتم رو میخوند، همیشه میگفت: این کتاب من می خوام و من گفتم دیگه چاپ نمیشه و اینا؛ من از قدیم دارم حالا اگر پیدا کنم، حتما برات تهیه میکنم.
ایشون یکی از مسئولین سازمانها در شهرستان بودن که من چند سال قبل به خاطر کاری رفته بودم شهرستان،
و با ایشون آشنا شده بودم ندیده بودمشون، فقط شمارشون داشتم بعد من که نوشتم «حال دلتون خوب باشه»،
دیدم اومد تو پیوی نوشت: نه، حال دلم خوب نیست و میخوام خودم بکشم.
نوشتم: چرا خودت بکشی؟
گفت: خسته شدم از زندگی.
گفتم: چه اتفاقی برات افتاده؟ همه اینا تو چت بود.
گفت که خرجم با دخلم جور در نمیاد؛ بچههام بزرگ شدن؛ هزینههای زندگیم نمیتونم بدم.
از صبح تا عصر دارم کار میکنم؛ از نظر جسمی خستم؛ از نظر روحی خستم؛
هر چقدر دعا میکنم، خدا رو صدا میزنم، نماز میخونم، ورد میخونم، صلوات، نذر میکنم؛
باز نمیشه که نمیشه؛ نمیدونم من امشب میخوام خودم بکشم.
گفتم: خودت تا ساعت ۹ نکش؛ بذار امشب من این گروه شکرگزاری رو دارم؛ شما رو اد میکنم تو گروه شکرگزاری.
چون اونایی که تو استاتوس هستن نمیدونن که من گروه دارم؛
حالا بعضیها میدونن، چون به هر حال از ۳۰ سال قبل هم سیو هستن، اونا میتونن استاتوسها رو بخونن،
باید حتما شماره اون شخص داشته باشم، وما اومدیم ساعت ۹ ایشون رو اد کردیم و یه پیام تو گروه گذاشتیم؛
و گفتیم: بچهها، یک آرمان عزیزی هست که مثل قبل خودتون بوده؛ ایشون به بنبست رسیده و میخواد خودش بکشه.
همتون امشب نمیخواد اصلا درس جواب بدید؛ تمرینم نداریم، تمرین ما در واقع راهنمایی آرمان عزیزه.
و یادتون بیاد که قبل از شکرگزاری چه احساسی با خودتون داشتید، چه شرایطی داشتید، چقدر ناامید بودید؛
و الان احساس این عزیز رو درک کنید و در یک جمله بهش کمک کنید.
بچهها همه بسیج شدن پیام گذاشتن، ویس گذاشتن و منم اون وسط ناظر بودم ببینم چه اتفاقی میافته خدایا جریان چیه،
تا گروه تموم شد… گروه تموم شد و منم فقط نگاه میکردم ببینم این آنلاین هست یا نه، دیدم آنلاین نیست.
گفتم: ای داد بیداد… نتونستیم کاری بکنیم؛ ایشونم فکر کنم کار خطا کرده، خودش کشت.
دیگه برادرم اومد گفت موضوع چی بود، تو پیوی خواهرم گفت چی بود، فامیلا گفتن چی شد آرمان؟
گفتم: من هیچ خبری از نامبرده ندارم؛ نامبرده فقط یه پیام گذاشت، یه کامنت گذاشت و رفت همین.
ساعت ۱۲ شب، من دیدم آرمان به من پیام داد که: چی کار باید بکنم؟ دیدم زندهست!
گفتم: «الهی شکر…»
گفتم: کتاب تهیه کن، زنگ بزن به این انتشاراتی کتاب بگیر، سنگ بگیر، دفتر بگیر، شروع کن شکرگزاری بیا تو گروه.
ما جلوتر هستیم ولی شما همراه ما باش؛ اگر نه، میخوای گروه دیگه باشه…
و آرمان عزیز اومد، خانمش اومد، بچهاش اومد، برادرشون اومدن، خیلی از دوستانشون دعوت کردن و از اون موقع تا حالا ایشون شکرگذارند.
و اینقدر زندگیش خوب شده، به لطف خدا که بعضی موقعها که من زنگ میزنم،
میگه: اصلا نمیدونم پولا رو چه جوری جمع کنم؛ همینجوری داره واسه من پول میاد!
و من فهمیدم که ایراد از خودم بود، افکار خودم بود، اشتباه فکر میکردم و خب خیلیا رو آورد تو شکرگزاری.
جریانش اینه که ایشون یه سمتی دارن تو شهرستان و خب تو کارشونم خیلی رشد کردن،
آدم خوبی بودن ببین، همه ما خوبیم ولی یه زمانی این ذهن ما میاد درهای امید میبنده؛
و ما میخوایم با ذهنمون در باز کنیم در حالی که ذهن وقتی در بستس،
دیگه نمیتونه بازش کنه، ما فقط با قلبمون باید این باز کنیم با شکرگزاری، با قدردانی.
و یه ده روزی طول میکشه تا طرف بیاد متوجه بشه که خودش خالق زندگیش، خودش که با افکارش داره این زندگی رو طراحی میکنه،
خلق میکنه و مشغول آفرینش زندگی خودش هست چون ما به نوعی روح خداوند در ما دمیده شده،
و ما اون ویژگی خداوند رو داریم، ولی در ابعادی کمتر…همین در دنیای مادی.
چند مدت پیش نوهعموم به من پیام داد و گفت که (مادرشون میشه دخترعموی عزیز من)
گفت که: من رفته بودم یه ادارهای برای یه کاری پسرم رفته بود؛
اون رئیس اداره گفت: مادرتون بگین بیان.
و گفت: من وقتی رفتم تو، دیدم رئیس اون اداره خیلی خیلی قدردانی کرد، خیلی خیلی تشکر کرد.
گفت: خانم فرهمند زندگی ما رو نجات داد و من خیلی خیلی به نوبه خودم قدردان هستم.
بعد با دخترعمو صحبت کردم گفتم: جریان چیه؟
گفت: چی کار کردی؟
گفتم: لطف دارن ایشون، نه ایشون آماده بودن من فقط مسیر رو بهشون نشون دادم؛ خودش تمرینا رو انجام داد، خودش رو خودش کار کرد.
من به خیلیا مسیر رو نشون میدم، به خیلیا راه رو نشون میدم خب، گوش نمیدن ولی ایشون آماده بود.
و زنگ زدم بهش گفتم خیلی جالب بود گفت: فکر کردم ایشون خواهر شماست؛ ولی دخترعموتون هست.
و آرمان داستان ما الان یه قهرمان و من واقعا بابت وجودش روی کره زمین و در این جهان هستی سپاسگزارم؛
چون نه تنها خودش رو نجات داد، بلکه صدها نفر رو نجات داد.
و هنوزم مشغول اینه که این رسالتش انجام بده، و درک میکنه کسانی که تو این شرایط هستن،
درک میکنه پدری که نتونه خرج خونه رو بده یا چی میگن، بمونه، درمانده بشه، ناامید بشه، بیچاره بشه…
و من خیلی خیلی خوشحالم که آرمان داستان ما الان هم هست تو گروه و من بابت وجودشون خیلی خیلی خدا رو شکر میکنم،
و براشون بهترینها رو از خداوند میخوام.
امیدوارم که این داستان به جانتون نشسته باشه و نکات پنهان و مثبتش رو یادداشت کنید و به کار بگیرید.
دوستتون دارم
در پناه حق
خدانگهدار
شما خودجوی عزیز نظر و کامنتتون رو میتونین در پایین این قسمت درج کرده و اگر تجربه مشابهای دارید نیز بنویسید.